loading...
دوستانه
امیر عباس بازدید : 70 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیاتمدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شماپذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شماارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیسگفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم بهشغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با دهدلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم درمنازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . بهزودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیعمواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفیشده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی راانتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیلندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی ازبزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنیداگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافتبودم

امیر عباس بازدید : 80 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شایدهم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: ببخشید آقای رییس هست؟
منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند.
پیر مرد جواب داد : ما منتظر می مونیم.
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می
شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خستهشد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شماراببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند. رییس با اوقات
تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور .....
ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ،صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدندو دهاتی برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباسهای مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقشبنشینند.
با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته
بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم درروستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشیاز اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهیبه بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلشرا چک کرد : سلام پسرم ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو درترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبتکنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم خونه ...

امیر عباس بازدید : 67 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نه! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه!
پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...
جواب داد: نه! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!

امیر عباس بازدید : 77 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

اس.ام.اس پسره به دوست دخترش:
کجایی عزیز دلم ؟زنگ زدم برنداشتی!
دختر : واااای همین الان از استخر رسیدم خونه!
دارم از خستگی میمیرم.میرم بخوابم کم کم...تو کجایی عزیزم؟
پسر : من توی یه مهمونی ام! درست پشت سرت وایستادم!

امیر عباس بازدید : 77 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: ...
طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی هاانجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که درهر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰دلار !
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند!

امیر عباس بازدید : 77 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

اعتقاد، اعتماد و امید

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزولباران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یکپسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.

اعتماد را می توان بهاحساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ….. چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.

هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواببیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.

امیر عباس بازدید : 66 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

با حامد تو کافه یه دختر داف دیدیم, هر چی هم نگاه بازی می کردیم محل نمیذاشت, حامد گفت علی بی خیال شو, گفتم من بات شرط می بندم مخ اینو می زنمشماره می گیرم, سر یه شام اردک آبی شرط بستیم و یه ساعت نشستیم تا دختره ازکافه بره بیرون,
دنبالش رفتیم , سوار ماشینش که شد با ماشین اومدمکنارش, اشاره کردم شیشتو بده پایین, دیدم محل نمی ده, هی اشاره کردم بامظلومیت و این تن بمیره و این حرفا, دیدم داره شیشه رو میده پایین, قند تودلم داشت آب شد و بیلاخ رو به سمت حامد گرفته بودم که یهو دیدم یه زانتیاپیچید جلوم, یه یارو عصبی اومد بیرون داشت فحش میداد که بی ناموس مگه خارمادر نداری و میومد سمت ماشین من,
ریده بودم به خودم, دنده عقب گرفتم پامو گذاشتم رو گاز از بغل یارو در رفتم, یه لگد گذاشت تو در بغل ماشین,
گفتم سگ خورد یه اردک آبی میدم دیگه, یهو دیدم حامد گفت دنده عقب بگیر, دیدم اون یارو هم از عقب داره اشاره می کنه بیا و میخنده, دختره هم روشنکرد و رفت, فهمیدم طرف رفیق حامد بوده حامد بش زنگ زده بیاد این غربتی بازیو در بیاره شرطو ببره ....

امیر عباس بازدید : 73 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ... دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

امیر عباس بازدید : 64 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

دوستی تعریف می کرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم...
هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم... وسط پل به ناگاه بهموتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم... به سمت راست گرفتم، موتوریهم به راست پیچید... چپ، موتوری هم چپ... خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظپل خورد و خودش از روی موتور پرت شد توی رودخونه...
وحشت زده و ترسیده،ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدمگردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده... با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتمازنده نمونده...
مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم... در همین حال زیر چشمی هم نیگاش می کردم،...
باحیرت دیدم چشماش را باز کرد... گفتم این حقیقت نداره... رو کردم بهش و گفتم سالمی...؟
با عصبانیت گفت: "په چونه مثل یابو رانندگی موکونی...؟ "
با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم... گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده....
یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده؟ شی موگوی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره!!!

امیر عباس بازدید : 81 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

با دلارام واسه شام رفتیم رستوران , سر مسائل مهم به توافق رسیدیم , دلارامو فرستادم پول شامو حساب کنه , خودم دم در وایسادم , یهو دیدم شاکی اومدبیرون میگه " کثافت , شب جمعه هم بی شب جمعه , دیگه ریختتم نمی خوام ببینم"
سوار ماشینش شد و رفت
رفتم به طرف میگم چی گفتی بش آقا ؟
میگه " هیچی به خدا , فقط گفتم کیف شما ظهر اینجا جا مونده , نمی دونستم این اون خانوم ظهری که باهاتون اومدن نیست که"
زدم تو سرم اومدم برم بیرون
میگه " آقا کجا؟ اون خانوم فقط پول شام خودشونو حساب کردن "

تعداد صفحات : 9

درباره ما
وبلاگی متفاوت برای همه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 88
  • بازدید ماه : 84
  • بازدید سال : 2,326
  • بازدید کلی : 22,419