loading...
دوستانه
امیر عباس بازدید : 69 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
"
آقا ببخشید, مادر من تواون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنممجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتیارو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطفکردید"
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابرازپشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتیمال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نبومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید,
حالا از من هی غلط کردم و من پسرش نیستم, باور نمی کردن که,
آخر چک و نوشتم دادم دستش, اومدم از زنه خدافظی کنم
ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی لاشی بود
تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر

امیر عباس بازدید : 60 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. من دزد مالاو هستم ، نه دزداعتقاد او. اگر آن را پس نمی دادم وعقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصافاست .

امیر عباس بازدید : 173 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

رفیق دامادمون که خیلی هم وضش خوبه از فرانسه اومده بود خونه خواهرمینا,
منم کلی باهاش گرم گرفتم و از درس و کار و اینا باهاش حرف زدم,
آخرش که داشتن میرفتن براش پا شدم کلی ابراز خوشحالی از آشنایی و اینا کردم
ایلیا بچه خواهرم یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخته میگه
"
دایی علی انقد نمی خواد الکی جلوش خم و راست بشی و پاچه خواری کنی, دختربزرگشو شوهر داده, دختر کوچیکشم قولشو واسه من گرفته مامانم "

امیر عباس بازدید : 60 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)


در زمان هاي قديم يک دختر از روي اسب مي افتد و باسنش (لگنش) از جايش درمي‌رود.

پدر دختر هر حکيمي را به نزد دخترش مي‌برد، دختر اجازه نمي‌دهد کسي دست به

باسنش بزند, هر چه به دختر ميگويند حکيم بخاطر شغل و طبابتي که ميکنند محرم

بيمارانشان هستند اما دختر زير بار نمي رود و نمي‌گذارد کسي دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعيف تر وناتوان‌تر ميشود.

تا اينکه يک حکيم باهوش و حاذق سفارش ميکند که به يک شرط من حاضرم بدون دست

زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالي زياد قبول ميکند و به طبيب يا همان حکيم ميگويد شرط شما

چيست؟ حکيم ميگويد براي اين کار من احتياج به يک گاو چاق و فربه دارم, شرط من اين

هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول ميکند و با کمک دوستان و آشنايانش چاقترين گاو آن منطقه را

به قيمت گراني مي‌خرد و گاو را به خانه حکيم مي‌برد, حکيم به پدر دختر ميگويد دو روز
ديگر دخترتان را براي مداوا به خانه ام بياوريد.

پدر دختر با خوشحالي براي رسيدن به روز موعود دقيقه شماري ميکند...

از آنطرف حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که تا دوروز هيچ آب و علفي را به گاو ندهند.

شاگردان همه تعجب ميکنند و ميگويند گاو به اين چاقي ظرف دو روز از تشنگي و گرسنگي خواهد مرد.

حکيم تاکيد ميکند نبايد حتي يک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز ميگذرد گاو از شدت تشنگي و گرسنگي بسيار لاغر و نحيف ميشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکيم مي آورد, حکيم به پدردختر دستور ميدهد دخترش را بر روي گاو سوار کند. همه متعجب ميشوند، چاره اينمي‌بينند بايد حرف حکيم را اطاعت کنند.. بنابراين دختر را بر روي گاوسوار ميکنند.

حکيم سپس دستور ميدهد که پاهاي دختر را از زير شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا ميشود، حال حکيم به شاگردانش دستور ميدهد براي گاو کاه و علف بياورند..

گاو با حرص و ولع شروع مي‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگو بزرگ تر ميشود، حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که براي گاو آب بياورند..
شاگردان براي گاو آب ميريزند، گاو هر لحظه متورم و متورم ميشود و پاهاي دختر هر لحظه
تنگ و کشيده تر ميشود, دختر از درد جيغ ميکشد..

حکيم کمي نمک به آب اضاف ميکند, گاو با عطش بسيار آب مي‌نوشد, حالا شکمگاو به حالت اول برگشته که ناگهان صداي ترق جا افتادن باسن دختر شنيدهميشود..

جمعيت فرياد شادي سر مي‌دهند, دختر از درد غش ميکند و بيهوش ميشود.
حکيم دستور ميدهد پاهاي دختر را باز کنند و او را بر روي تخت بخوابانند.

يک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواري ميشود و گاو بزرگ متعلق به حکيم ميشود.

اين، افسانه يا داستان نيست,
آن حکيم، ابوعلي سينا بوده است...

امیر عباس بازدید : 62 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

 

 
سوار تاکسی بودم , دیدم یه دختر خوشگل و سنگین جلو نشسته,
پیاده شد , دست کرد تو کیفش , گفتم مهمون ما باش خانوم خوشگله
دیدم از تو کیفش یه قبض در آورد داد به راننده گفت
" پس این قبض و بگیر بابا , وقت برگشتن برو عکسهای منم از آتلیه بگیر "

ریدم به خودم, خواستم جمعش کنم , گفتم
"
دخترتون هستن , ماشالا چقد حالت چشما و فرم صورتشون شبیه شما بود "
راننده گفت " بیخود شیرین زبونی نکن , دختر ناتنی منه , الان میبرم یه جا مهمون " کردن " و یادت میدم

امیر عباس بازدید : 72 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

با دلارام که تازه نامزد کرده بودیم رفتیم بیرون, داداش 4 سالشو همراهمونفرستادن, کل مایحتاج زندگیشو براش خریدم, میگه یکم پول دستی هم بهم بده, چپچپ نگاش کردم , میگه کاری نکن به بابام بگم چیکارا کردیدا, میگم ما کهکاری نکردیم, یه نگاه تحقیر آمیز بهم انداخته میگه
"
به نظرت بابام حرف من و باور میکنه یا توی یه لا قبا ؟"

امیر عباس بازدید : 70 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

سرباز قبل از اینكه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدرو مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی ازشما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم((

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم((.

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید؛ او در جنگبسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دستداده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگیكند((.

پدرش گفت: ((ما متاسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند((.

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم كه او در خانه ما زندگی كند)). آنها در جوابگفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوولزندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی((.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحهسقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند.

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

پسر آنها یك دست و پا نداشت.

حتی زمانی كه تردید داریم قلب ما در یقین است.

امیر عباس بازدید : 72 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد.

امیر عباس بازدید : 49 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

 

دیشب با دوستم رفته بودم رستوان,روبروی تخت ما یه دختر پسر نشسته بودن کهپسره پشتش به تخت ما بود،معلوم بود با هم دوست هستند،اتفاقی چشمم به چشمهدختره افتاد,قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست،دختره شروع کرد به آماردادن،سرمو انداختم پایین,دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.خلاصه یهکاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم،با نگاهش قبول کرد،بلند شدن،پسره جلورفت که حساب کنه دختره به تخته ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت،براشنوشته بودم .
.
.
.
.
.
.
.
خیـــــــلی پَستی

امیر عباس بازدید : 65 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

دوستی می گفت
خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:
استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

""هیچ کس زنده نیست ... همه مردند""

تعداد صفحات : 9

درباره ما
وبلاگی متفاوت برای همه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 104
  • بازدید ماه : 100
  • بازدید سال : 2,342
  • بازدید کلی : 22,435