loading...
دوستانه
امیر عباس بازدید : 89 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنهانگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارندو تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، وآنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت استو ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتررفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند وآنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
مرد پرسید: شماها چکارمی‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف ورحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجابشده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشتهپرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار سادهفقط کافیست بگویند “خدایا شکر

امیر عباس بازدید : 69 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

اين همسايه روبرويي يه زن و شوهر جوونن ، خيلي شادن ، عاشقن به معناي واقعي .
تا حالا زوج اينجوري خوشبخت نديدم.
مثلن صبح كه از خواب بيدار ميشن ، اول يه سِري دنبال‌بازي مي‌كنن عين بچهها ! بعد پسره آماده ميشه بره سركار ، درو باز ميكنه، كلاه كاسكت رو سرشه ،لقمه‌ي نون و كره‌شم دستشه .
دختره مياد تا دم در، بازم ميگن و مي‌خندن.
يا يه وختايي صداي دختره مياد تو راهرو ، جيغ مي‌كشه كه : صـــبر كن منــــــــــ...ــــــم بيــــــــــام. بعد ميپره ترك موتور و ميرن.
همسايه‌هاي ديگه ميگن اينا چرا اينقدر خل و چلن؟
ولي من ميگم عاشقن . عين تو فيلما .
دلم مي‌خواد يه روز بهشون بگم سلام خوشبختا...

کیا زندگی عاشقانه رو دوست دارن؟!؟؟!؟!!؟

امیر عباس بازدید : 79 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

وقتی زنی عــاشـق میشود،دستــِـ خـودش نیستــ ؛
بــا صـدای آرام صـحـبـتــ میکند . . .عـشـوه هـایـش بـیـشـتــر میشود . . .
حـسـادت زنــانــه میکند . . . چـون نمیخواهد کـسی حـتـی بـــه عـشـقـش نـگاه کـنـد،
هـمـیـشــه میگویـــد تــــو مــال مــن هـسـتـی !
دوستــ دارد عشقش، از پشتــ ، دستانش را دور بـدنـش حـلـقـه کند، گـردنش را بـبوسـد
... ...
چشمانش خــُـمـار میشود.به آرامی گـوشـه ی لـبـش را گـــاز میگیرد . . .
صدایش میلرزد، زیر لب میگوید دوستـتــ دارم !
زن میداند کــه وجودش با عشق کامل تر میشود و بــا بــوســـه ای عاشقانــه بــه اوج آرامــش میرسد . .

امیر عباس بازدید : 64 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

مرد مسني به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر ٢
۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد.
دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس مي‌كرد فرياد زد: پِدر نگاه كن درخت‌ها حركت مي‌كنند! مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين كرد.
كنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند كه حرف‌هاي پِدر و پسر را مي‌شنيدند و از حركات پسر جوان كه مانند يك كودك
۵ساله رفتار مي‌كرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پِدر نگاه كن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حركت مي‌كنند!
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌كردند.
باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چكيد.
او با لذت آن را لمس كرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پِدر نگاه كن باران مي‌بارد،‌ آب روي دست من مي‌چكد!
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشك مراجعه نمي‌كنيد؟
مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند.

امیر عباس بازدید : 86 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

روزي مردي جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه اي را كه در دريا درحال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناك بود كه همه فكر مي كردند هردوي آنها غرق مي شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بين صخره ها تكه تكه خواهندشد. ولي آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخميپسرك را به نزديك ترين صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتيكه هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد كرد و گفت: «از اينكه به خاطرنجات من جان خودت را به خطر انداختي متشكرم» مرد در جواب گفت: «احتياجي بهتشكر نيست. فقط سعي كن طوري زندگي كني كه زندگيت ارزش نجات دادن را داشتهباشد

امیر عباس بازدید : 85 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

پسر پرسید:بابا! اگه یه نفر که خیلی دوستش داری یه کار بدی بکنه، من چیکار باید بکنم؟ پدر جواب داد: باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارونکن! پرسید: اگه روم نشه بهش بگم چی؟ جواب داد: خب روی یه تیکه کاغذ بنویسبذار توی جیبش. صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتشکاغذی پیدا کرد که: بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کاررو نکن!

امیر عباس بازدید : 76 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 


چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد.

كتاب كوچه
احمد شاملو

امیر عباس بازدید : 79 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

سرباز قبل از اینكه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشیاز شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم((

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم((.

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید؛ او در جنگبسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دستداده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگیكند((.

پدرش گفت: ((ما متاسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند((.

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم كه او در خانه ما زندگی كند)). آنها در جوابگفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوولزندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی((.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحهسقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند.

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

پسر آنها یك دست و پا نداشت.

حتی زمانی كه تردید داریم قلب ما در یقین است.

امیر عباس بازدید : 74 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 


جات کدری دوست و همسایه دوره کودکی و نوجوانی صادق هدایت به خاطره ایاشاره میکند: وقتی صادق هدایت پس از تحصیل در پارس به تهران برگشته و باجدیت به نویسندگی پرداخت، اعتضاد الملک پدر صادق هدایت از مجرد زندگی کردناو نگران بود و برای نصیحت کردن او دست به دامن دوست او میشود، روزی مراصدا زد و گفت: شما که با صادق دوست صمیمی هستید او را نصیحت کنید که ازدواجکرده و برای خود سر و سامانی ترتیب بدهد، من هم یک شب که به اتفاق صادق بهرستوران کنتیننتال رفته بودیم ضمن صحبت این مطلب را مطرح کردم و سفارش پدرصادق را به او گفتم، گفت: تا چند روز دیگر جواب خواهم داد، چند شب بعد بهمغازه من آمد و دستمال آلوده و چسبناک و خشکیده ای را به من داد و گفت: اینرا به پدرم برسان و بگو نوه و نتیجه هایت توی این دستمالند، من جنایتی راکه تو مرتکب شدی تکرار نخواهم کرد

صادق هدایت

تعداد صفحات : 9

درباره ما
وبلاگی متفاوت برای همه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 109
  • بازدید ماه : 105
  • بازدید سال : 2,347
  • بازدید کلی : 22,440