رفیق دامادمون که خیلی هم وضش خوبه از فرانسه اومده بود خونه خواهرمینا,
منم کلی باهاش گرم گرفتم و از درس و کار و اینا باهاش حرف زدم,
آخرش که داشتن میرفتن براش پا شدم کلی ابراز خوشحالی از آشنایی و اینا کردم
ایلیا بچه خواهرم یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخته میگه
" دایی علی انقد نمی خواد الکی جلوش خم و راست بشی و پاچه خواری کنی, دختربزرگشو شوهر داده, دختر کوچیکشم قولشو واسه من گرفته مامانم "