loading...
دوستانه
امیر عباس بازدید : 88 سه شنبه 11 مهر 1391 نظرات (0)

 

در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاهخویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هرآنچه میخواهد مستجاب کن.
فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرودآمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا رواکنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ ومقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد...
خواسته مرد مستجاب شد.
فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تاکنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
خواسته زن مستجاب شد.
فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه کویر فرود آمد. مردی را دیدنشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزوییبکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنمنمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر،پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است کهاو بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
وبلاگی متفاوت برای همه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 96
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 2,334
  • بازدید کلی : 22,427