تو خیابون داشتم قدم میزدم که کودکی رو دیدم یه جا نشسته داره یهچیزی رو کاغذ می نویسه رفتم جلو نشستم کنارش گفتم اسمت چیه؟ گفت: حسین گفتمبابات کجاست؟ یه نیگاه بهم انداخت و با صدا آروم گفت رفته پیشهخــــــــدا گفتم مامانت کجاست حسین گفت مریــــــضه داره میـــره پیشخــــــدا سرمو چر خوندم دیدم روی کاغذ نوشته بود خــــــــــداباهــــــــــاتقــــهـــــرم.
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تاتصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کردکه این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشیخواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلمشوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."
یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."
هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:"این دست چه کسی است، داگلاس؟"
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."
معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، بهبهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟! آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟
تعداد صفحات : 42